زینت بلا [1]
خلاصۀ جلسۀ ششم در ادامه بحث «روحیه ولایی» در سال گذشته (20 رجب 1439) به تبیین موضوع «زینت بلا» می پردازیم.
دانستیم که خدا عاشق بندگانش است و این عشق ایجاب کرده مسیر شریعت و عبادات را برای تزکیۀ نفس انسانها باز کند. اما علاوه بر این، امتیاز ویژهای هم برای کسانی که با اختیار در مسیر سلوک میروند، قرار داده است؛ کسانی که حتی شده، یک لحظه طعم عشق الهی را چشیدهاند و در پی باطن و حرکت درونی رفتهاند.
اما این امتیاز ویژه و توفیق خاص، برخلاف آنچه ما تصور میکنیم، نه راحتی و اوضاعِ بر وفق مراد است و نه استجابت دعا و کرامت؛ بلکه بردن در کورۀ عشق است تا بتوانند از زواید و ناخالصیها پاک و رها شوند. بر این اساس، محال است کسی محبت خدا را چشیده باشد و در میدان ابتلاها نیفتد. اما بسیاری از مردم، محبتشان در حدّ دوست داشتن است و عشق را نمییابند. برای همین، از این توفیق ویژه و این زمینۀ آماده برای پاکسازی محروماند.
گفتیم پاکسازی و دفع زواید، لازمۀ حیات و سلامت است، حتی در جسم؛ و بدون آن، روند تکامل، نه در ماده و نه در معنا به درستی اتفاق نمیافتد. تمام هستی، این است. حتی دانهای که میخواهد رشد کند و ثمر دهد، باید مرحله به مرحله، پوسته، جوانه، شکوفه و سایر زواید را کنار بزند؛ وگرنه نمیتواند میوه شود. حتی اگر پس از میوه شدن، خراب و فاسد شود، قابلیت رسیدن به مرتبۀ بالاتر را از دست میدهد و انسان، آن را نمیخورد.
ما هم اگر در دنیا زواید جانمان را دفع نکنیم، با قلبی کر و کور و بدون ظهور استعدادهای وجودمان به خدا میرسیم. پس باید کورۀ بلای عشق را بپذیریم تا ما را در این امر یاری کند. وقتی عاشق با درک درونی فاصلۀ خود از معشوق، میخواهد به درجۀ بالای وجودش برسد، این بلاها او را یاری میکند. پس در مسیر محبت، هر بلا و محنتی به ما برسد، درواقع عین مهربانی و عطا و نعمت است.
اینجاست که میگویند: «هرچه از دوست رسد، نیکوست»؛ زیرا احکام امتیازی را از عاشق جدا میکند. احکام امتیازی چیست؟ مثلاً خدا عین قدرت و بقاست و بی حدّ و نهایت؛ ولی ما ضعف و فنا داریم و محدودیم. یا اینکه خدا یگانه است و تغییر و تبدّل ندارد؛ ولی ما از صبح تا شب، هزار بار حالمان عوض میشود، حتی با نزدیکترین اطرافیانمان. اینها از وجوه تمایز ما با خداست که باید کنار رود. چگونه؟ برخی با انتخاب درست و حرکت در جهت معرفت و عبادت؛ و وقتی کمکم عشق در دلمان تابید و نفسمان تغییر کرد، با یاری خدا و قرار گرفتن در کورۀ ابتلاها.
چون اصل در سلوک، خواستن است. کافی است بخواهیم در جاذبۀ عشق قرار گیریم؛ ما را میبرد. گفتیم وقتی ما با آگاهی خواستیم و تغییر کردیم، خدا هم تغییرمان میدهد؛ حتی اگر ساعتی به مرگمان مانده باشد. یعنی حتی اگر در بستر مرگ بودیم و دیدیم اطرافیان و فرزندان، همه، ما را رها کرده و دنبال سهم میراث خویشاند و آنوقت از همه بریدیم و منقطع شدیم، خدا هم ما را از دامن جلال به جمالش میبرد.
البته نه اینکه برزخمان آسان باشد؛ بلکه آنقدر فشارهای سخت را متحمّل میشویم تا جانمان نیز پاک و رها گردد. فشارهایی که به بیان قرآن، حاضر میشویم همۀ عزیزان و هرچه را داریم، بدهیم تا از عذاب آن نجات یابیم. اما پس از این عذابها و فشارها، عاقبتمان خیر و جمالی میشود و قرب خدا را درک میکنیم.
کسی که این سننِ خلقت را بشناسد، در بند تعلقات نمیماند و همین جا با عشق، وجوه امتیازش را از دست میدهد تا وجوه اتحاد یعنی اوصاف الهی از او ظهور پیدا کند. آنوقت دنیا را آب ببرد، او را خواب میبرد؛ یعنی هیچ شرایط بیرونی در درون و جانش تأثیر نمیگذارد. برای همین هر رنج و آسیبی در عشق، به انسان برسد، به جای شکایت، شکر دارد؛ چون مقتضیِ رسیدن به اتحاد است.
پس معلوم میشود چرا حبیب خدا، پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) باید بیشترین اذیت و فشار را در این راه متحمّل شود؛ چون قربش بیشتر و درجۀ توحیدش بالاتر است. البته شاید در حساب عقل جزئی، این فشارها ظلم باشد. اما محبت، همین است و خدا چون جلواتش را دوست دارد، نمیخواهد آلوده و ناخالص باشند و نتوانند او را نشان دهند. محنتها نشانۀ این است که او خودش میخواهد جلواتش را به خود نزدیک کند.
واقعاً اگر این فشارها نبود، اینهمه خودبینی و خودخواهی و اوصاف رذیله را چگونه میخواستیم از بین ببریم؟
مسئله اینجاست که اگر اینجا این وجوه امتیاز را از دست ندهیم، فردا به زور، همه چیز را از ما میگیرند. طوری که حتی پوست و گوشت و استخوانمان را هم نمیتوانیم با خود ببریم. آنوقت خدا را ظالم میبینیم و از او بدمان میآید! اما اگر معرفت داشته باشیم، در از دست دادنها، عشق او را میبینیم و با اختیار میدهیم.
ببینید؛ ما هرچه شأنمان بالا میرود، برای خود، حد و حدود بیشتر میگذاریم و کمتر میتوانیم با دیگران ارتباط برقرار کنیم. چه شأن در مال و مقام و چه عُجب و خودپسندی در دین و معنا یا طمع و طلبکاری از خدا. پس همان بهتر که خدا هرچه به ما میدهد، بگیرد و نگذارد در محدودیتش بمانیم. زیرا آنچه در مسیر سلوک از دست میدهیم، باعث انکسار و شکست خودیها میشود و دل از آن خالی میگردد.
ما در تنفس و تغذیه واقعاً از خدا ممنونیم که سیستم بدنمان را طوری تنظیم کرده که با بازدم و دفع، زواید را از ما بگیرد. اما چرا وقتی میخواهد زواید شأن و روحیهمان را بگیرد، اعتراض و شکایت میکنیم؟! بدانیم اگر زواید را از دست ندهیم و بگذاریم در درونمان برود، دیگر به وحدت نمیرسیم؛ چون چیزهایی داریم که خدا ندارد. بیایید مثل خدا باز باشیم؛ دست و دل و فکرمان را باز بگذاریم. وقتی خدا از طریق مخلوقات و جلواتش میخواهد چیزی از ما بگیرد، با عشق بدهیم. از چه میترسیم؟ اگر به او بسپاریم، وقتی گرفت، به جای ناراحتی تشکر میکنیم که سبکتر شدهایم. دیگر هم دنبال باعث بیرونی این اتفاق نمیگردیم.
وقتی همه چیز را به خودش بدهیم، میبینیم که درونمان خالی میشود. تا جایی که حتی اگر کسی به شئونی که برای خود قائل شدهایم، توهین کند، نه خودمان ناراحت میشویم و نه از او ناراحت میشویم. نه اینکه فقط با حرفهای دیگران درونمان تکان بخورد و فشار بکشد! دیگر چه رسد به اینکه کاری هم علیه ما بکنند! مگر ما که هستیم که یک «بالای چشمت ابروست»، به پر قبایمان بربخورد؟!
ما که نمیتوانیم خودمان رها شویم؛ بگذاریم او رهایمان کند. شاکر باشیم؛ که اگر داشتههایمان را از دست نمیدادیم، به آنها دل میبستیم و عادت میکردیم. اصلاً اگر خدا هرچه میداد، نمیگرفت، ما فقط حجاب روی حجاب میآوردیم. تصور کنید همین مرگ اگر نبود، چه میشد؟!
در راه سلوک، از دست دادن، قشنگ است؛ حرکت و شدن است، لازمۀ عشق است. پس کاری به بیرون نداشته باشیم و ببینیم در درونمان چه میگذرد و اینها با جانمان چه میکند. وقتی عشق قدیم خدا - که "نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي"، "هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ" و "نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ"[2]- در درون با ماست، در بیرون هر بلایی برسد، بهترین ذخیره را داریم و احدی نمیتواند به عشقمان آسیب برساند.
کسی که در مسیر سلوک میرود، اول از دیندارانی ضربه میخورد که سطحی و ظاهری میاندیشند. پس از آن هم کارشکنی بیدینان است. او اگرچه ابتدا از این سختیها ناراحت شود، غیرت عشق نگهش میدارد. کمکم میفهمد حتماً گیری در درونش دارد که در بیرون سرزنشش میکنند و آن گیر، این است که به خاطر خودش عمل و مجاهده کرده و بُعد جدیدی از حجاب یعنی خودبینی و عُحب در درونش شکل گرفته است. برای همین سعی میکند در درون و با نفس خود بجنگد تا این حجاب را کنار بزند، نه اینکه با افراد بیرونی بجنگد.
وقتی در بلاهایی که به ما میرسد، صبر میکنیم، کمکم به بردباری میرسیم و حلم خدا را میچشیم. پس میبینیم که بلاها دلیل بر زیبایی خدا و جای حمد و ستایش اوست. به همین ترتیب وجوه امتیاز ما یکییکی کنار میرود و با تخلق به اوصاف خدا، شیرینی آنها را مییابیم؛ چون او مطلق است و برای یافتن و ظهورش باید همۀ قیدها را برداریم.
این بلاها زینت است و فاصلۀ بین ما و او را برمیدارد. اگر طالب اوییم، باید فشار بکشیم؛ وگرنه زمین و زمان را استخدام میکند و همه چیز به ما میدهد و ما همچنان در بند زواید و تعلقات خود اسیر میمانیم!
اگر در مقابل سوختنها مقاومت کنیم، جای سوزشها زخم میشود و درد میگیرد و ما از کسی که سوزانده، بدمان میآید. بنابراین حجابمان بیشتر میشود. اما اگر سوختن را بپذیریم، او همچون مادری مهربان، ما را گرم در آغوش میگیرد؛ طوری که عین التیام است و دیگر زخمی نمیماند. این موجب شدت عشقمان میشود.
خدا شراب عشق را از ازل به ما نوشاند. اما بنیاد عشق را زمانی گذاشت که امر به هبوط کرد و انسان را از احسنتقویم به اسفلسافلین فرستاد. یعنی بنیاد عشق، با دوری و مفارقت بنا نهاده شده است. او عشق را به انسان چشانده و از او "بلی" گرفته[3]؛ اما بعد او را از خود و از جنّت اسمائش دور کرده است. چرا؟ چون میخواهد عاشق را هم معشوق و محبوبِ زمین و آسمان کند؛ وگرنه عشق و عاشقی برای عاشق، کمال نمیشود.
هرکس فکر کند در عشق باید راحت به همه چیز برسد و اگر دچار درد و محنت شود، از عشق محروم شده است، بداند که همین فکر، سبب و نشانۀ محرومیت اوست؛ و درد و محنت، برعکس نشانۀ عشق است. مقتضای عشق، این است که عاشق را محو و مات خود کند. درنتیجه مدام تعلقات را از دل او میگیرد. اگر هم لازمۀ دل کندن او این باشد که در بیرون از دست بدهد، در بیرون هم از او میگیرد؛ به شرط اینکه طلب داشته باشد.
البته منظور از عشق، خدا و کمال و وجود است، نه حالات نفسانی یا شهوانی در ماده یا معنا. وگرنه معشوق از این حالات نفسانی بیزار است و از افرادی که اینگونهاند، فاصله میگیرد. کسانی که بدون حرکت درونی فقط وصل و نگاه و دیدار میخواهند و از او گله میکنند که حاجتشان را نداده است.
شاید بگوییم پس چرا حضرت ابراهیم از خدا خواست زنده شدن مردگان را ببیند؟ پاسخ این است که او اگر به ملکوت رسید، پس از کلی طی طریق و امتحانات سخت بود؛ تا نهایتاً خواست، وجه امتیاز خود را بردارد و اسم «مُحیی» خدا را بچشد تا قلبش مطمئن شود. این خواسته، طلب احساسی یا طلب حاجت نبود؛ طلب مانعبرداری بود. درک دوری از خدا و اظهار عجز نزد او بود که: «این فاصله را نمیتوانم تحمل کنم؛ اما خودم هم نمیتوانم آن را بردارم.» اینجا بود که خدا کمکش کرد و پاسخش داد.
خلاصه اینکه عشق، راحتطلبی نیست. طلب معشوق هم نیست. خدا عشقش را به ما داده؛ ولی خودش را هرگز نمیدهد. اصلاً معشوقی که رایگان خود را در اختیار عاشق بگذارد، خودش نقص و ذلت دارد و نمیتواند خیری به عاشق برساند.
جلسۀ قبل گفتیم، در عشق حقیقی هیچگاه عاشق به معشوق نمیرسد؛ که اگر وصال حاصل میشد، حرکت عاشق هم متوقف میشد. اما اینجا عاشق همواره برای رسیدن به معشوق حرکت میکند و این سیر مدام، وجود او را تا فانی شدن در معشوق، بالا میبرد، بدون اینکه او اسیر جلوات معشوق شود؛ چون وقتی با معشوق باشد، همه چیز با اوست؛ «چون که صد آمد، نود هم پیش ماست».
با دو قبله در ره معشوق نتوان رفت راست
یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن
[1]- ابنفارض، شاعر بزرگ مصری در قرن ششم هجری، قصیدۀ معروفی به نام تائیه دارد که کاملاً عرفانی است و شروح بسیاری بر آن نوشته شده است. بخشی از این بحث، به ابیات آن قصیده ناظر است.
[2]- سورۀ حجر، آیۀ 29 : از روح خود در او دمیدم ؛ سورۀ حدید، آیۀ 4 : او با شماست، هرجا باشید ؛ سورۀ ق، آیۀ 16 : ما از رگ گردن به او نزدیکتریم.
[3]- اشاره به آیۀ 172، سورۀ اعراف ؛ آیۀ الست.
نظرات کاربران